Literature
غریبه ای هست
غریبه ای هست
که هنوز
با صدای هر زنگی
از خواب تو می پرد ...
صدای نم نم باران
کابوس هایش را
آشفته می کند...
هیاهوی باد
و غارتگری اش را
تاب نمی آورد
و خش خش برگ ها
کلافه اش می کند ...
در من
بیگانه ای نفس می کشد
که تنها
به قرارهایی فکر می کند
که قرار نیست
هیچ وقت با تو داشته باشد ....
در من
غریبه ای هست
که تنها
با تو آشناست .....
بهنام_محبی_فر
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
روی دیوار خونم
لب سرداب جنونم
زیر پایم دل افتاده به خونم
تو شدی بی خبر از حال درونم
لب دیوار نشستم دیدم آن کوچه ز بالا
گفتم : ای کاش که حالا بودی آگاه ز اندوه درونم
تو ندیدی چه کشیدم
شادیم را که به زنجیر کشیدم
تو ندیدی ، نشنیدی آنچه را از لب دیوار بدیدم
آنچه را از پس دیوار شنیدم
تو فقط یک شب دیگر ز همان کوچه گذشتی
یادت افتاد شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
ولی افسوس ندانی.....
که از آن شب لب دیوار همان کوچه نشستم
تا تو را باز در آن کوچه ببینم
تو به دنبال من خسته نگشتی
بی من از کوچه گذشتی...
نگهت هیچ نیفتاد ، به رودی که روان بود
تو نگفتی که چرا جوی چنین شد ؟ از چه پر آب شد اینک ؟
تو در آن ظلمت شب در دل این کوچه ندیدی
که در فواره خونین آب در رود بریزد ؟
خون من به لب دیوار ندیدی ؟
ز همان سنگ که گفتی زده ام من ولی از آن نرمیدی...
تو چه دیدی..؟
من همان سنگ زنم بر سر آن شب
اگر آن شب اشکی از شاخه فرو ریخت
ساعتی بعد که رفتی
خون من ریخت به دیوار
خون من از لب دیوار فرو ریخت
بر کف کوچه گل سرخ بروئید
تو از این کوچه گذشتی و گل سرخ ندیدی !
تو چه دیدی.. ؟
تو فقط یاد همان شب به سرت شد
یا که یادش فقط آن شب به سرت شد ؟
ماه بر عشق تو خندید
چو فهمید که بار سفر از شهر نبستی
ولی از کوچه سفر کردی و رفتی..
دیدی آخر تو خودت عهد شکستی
من که از کوچه نرفتم
تو چرا پای از این کوچه بریدی ؟
تو که گفتی حذر از عشق ندانی
دیدی این عشق تو چون آب روان بود !
دیدی این خامی احساس عیان بود ؟!
تو که گفتی همه تن چشم شدی ، خیره به دنبال گشتی ؟
پس چرا هیچ ندیدی ؟؟!
من که یک ذره ام از کوچه جدا نیست
دگر این کوچه ز من پر ز نشانی ست
تو به دنبال چه هستی ؟
زیر پایت گل سرخم بشکستی ،
تو از این کوچه گذشتی..!
آدمها با فکر های بازشان کوبیده میشوند
شبیه من
تو را به مقصد نمی رساند
وقتی پیشانی ام بزرگراهی ست که به خودم می رسد
هیچ شاعری به اندازه من
از تو
تصویرهای جاودانه و ماندگار ثبت نکرده
فرقی نمی کند
کجای این شعر ایستاده باشی
کبوتر های آسمان من
از دستهای تو دانه بر می چینند
مدتهاست در میان جست و خیز سینه من
لانه گنجشکها پیدا شده
انگار چیزی، من را باردار کرده
چیزی از خودم به دنیا می آورد من را
دارم پشت این ترافیک سر می روم
تاکسی ها چقدر شبیه آدمها حرف می زنند
تاکسی ها، با در های بسته کوبیده می شوند
آدمها با فکر های بازشان
علیرضا توکلی
کتاب
به کجای حجم این جهان بر می خورد
جذب مدرس
زبان علم فقط انگلیسی نیست
زبانهای دیگر مثل اسپانیولی، فرانسه، آلمانی و کشورهای شرقی هم زبان علماند.
- نمیگویم از فردا آموزش انگلیسی را تعطیل کنیم، اما بدانیم چه میکنیم.
امام خامنه ای
آموزشگاه زبان های خارجی گلدیس جهت تکمیل کادر دبیران خود و با توجه به نیاز به زبان های اسپانیولی ، فرانسه و آلمانی د دیگر زبان های شرقی از بین دانشجویان و فارغ التحصیلان این رشته ها مدرس می پذیرد .
فارغ التحصیلان و دانشجویان این رشته ها هر چه سریعتر جهت تکمیل پرونده به آموزشگاه زبان های خارجی گلدیس واقع در سلماس خیابان مدرس روبروی فرمانداری مراجعه فرمایند .
مدارک لازم :
کپی شناسنامه و کارت ملی
مدرک تحصیلی یا کارت دانشجویی
دو قطعه عکس
GoldisOfSalmas@
زبان فرانسه
یک شنبه ها و پنج شنبه ها در خدمت زبان فرانسه خواهم بود
دوستانی که علاقه مند به یاد گیری زبان فرانسه هستند میتوانم فایل های صوتی و تصویری و کتابهای آموزش فرانسه را در اختیارشان بگذارم .
یک وبلاگ مفید برای بیگینر ها
موفق باشید
مرغ آمین
رفته تا آنسوی این بیدادخانه
بازگشته رغبتش دیگر ز رنجوری نه سوی آب و دانه.
نوبت روز گشایش را
در پی چاره بمانده.
می شناسد آن نهان بین نهانان(گوش پنهان جهان دردمند ما)
جوردیده مردمان را.
با صدای هر دم آمین گفتنش؛آن آشنا پرورد؛
می دهد پیوندشان در هم
میکند از یأس خسران بار آنان کم
می نهد نزدیک با هم؛آرزوهای نهان را.
بسته در راه گلویش او
داستان مردمش را.
رشته در رشته کشیده(فارغ از هر عیب کاو را بر زبان گیرند)
بر سر منقار دارد رشته ی سر در گمش را.
او نشان از روز بیدار ظفرمندیست
با نهان تنگنای زندگی دست دارد.
از عروق زخمدار این غبار آلوده ره تصویر بگرفته
از درون استغاثه های رنجوران
در شبانگاهی چنین دلتنگ؛می آید نمایان
وندر آشوب نگاهش خیره بر این زندگانی
که ندارد لحظه ای از آن رهایی
می دهد پوشیده ؛ خود را بر فراز بام مردم آشنایی.
رنگ می بندد
شکل می گیرد
گرم می خندد
بالهای پهن خود را بر سر دیوارشان می گستراند.
چون نشان از آتشی در دود خاکستر
می دهد از روی فهم رمز درد خلق
با زبان رمز درد خود تکان در سر.
وز پی آنکه بگیرد ناله های ناله پردازان ره در گوش
از کسان احوال می جوید.
چه گذشته ست و چه نگذشته ست
سر گذشته های خود را هر که با آن محرم هشیار می گوید.
داستان از درد می رانند مردم
در خیال استجابت های روزانی
مرغ آمین را بدان نامی که هست می خوانند مردم
زیر باران نواهایی که می گویند:
-«باد رنج ناروای خلق را پایان.»
(و به رنج ناروای خلق هر لحظه می افزاید.)
مرغ آمین را زبان با درد مردم می گشاید
بانگ بر می دارد:
-«آمین!
باد پایان رنج های خلق را با جانشان در کین
و ز جا بگسیخته شالوده های خلق افسای
و به نام رستگاری دست اندر کار
و جهان سرگرم از حرفش در افسون فریبش.»
خلق می گویند:
-«آمین!
در شبی اینگونه با بیدادش آیین
رستگاری بخش - ای مرغ شباهنگام - ما را!
و به ما بنمای راه ما بسوی عافیتگاهی
هر که را -ای آشنا پرورـ ببخشا بهره از روزی که می جوید.»
-«رستگاری روی خواهد کرد
و شب تیره؛بدل با صبح روشن گشت خواهد .» مرغ میگوید
خلق می گویند:
- «اما آن جهانخواره
(آدمی را دشمن دیرین) جهان را خورد یکسر.»
مرغ می گوید
- «در دل او آرزوی او محالش باد.»
خلق می گویند:
- « اما کینه های جنگ ایشان در پی مقصود
همچنان هر لحظه می کوبد به طبلش.»
مرغ می گوید:
- « زوالش باد!
باد با مرگش پسین درمان
ناخوشی آدمی خواری.
وز پس روزان عزت بارشان
باد با ننگ همین روزان نگونساری!»
خلق می گویند:
- « اما نادرستی گر گذارد
ایمنی گر جز خیال زندگی کردن
موجبی از ما نخواهد و دلیلی بر ندارد.
ور نیاید ریخته های کج دیوارشان
بر سر ما بار زندانی
و اسیری را بود پایان
و رسد مخلوق بی سامان به سامانی.»
مرغ می گوید:
- «جدا شد نادرستی.»
خلق می گویند:
- « باشد تا جدا گردد.»
مرغ می گوید:
- «رها شد بندش از هر بند؛ زنجیری که برپا بود.»
خلق می گویند:
- «باشد تا رها گردد.» ...
چشم در چشم
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر، نامه رسان من و
توست
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و
توست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و
توست
گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمهی عشق نهان من و
توست
گو بهار دل و جان باش و خزان باش ار، نه
ای بسا باغ و بهاران که
خزان من و توست
این همه قصهی فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز
جهان من و توست
نقش ما گو ننگارند به دیباچهی عقل
هرکجا نامهی عشق است،
نشان من و توست
سایه زآتشکده ماست فروغ مه مهر
وه از این آتش روشن که به
جان من و توست
خدا میداند و من
آسمان به شدت دلش گرفته
شاید میخواهد مثل دل من باشد
ولی نمی بارد
انگار نصف شب است
و با تمام دلتنگی هایم نشسته ام
بغض کرده ام ولی گریه ام نمی آید
حال آسمان مثل حال من است
گرفته ولی نمیبارد
این دلتنگی با باریدن و آن دلتنگی با گریه علاج نمیشود
چاره چیز دیگریست
که خدا میداند و من
رفتن ارزشمند است
یکی میگوید تو که نباشی دل آسمان میگیرد
یکی میگوید تو که میروی خورشید خسیس میشود
اما من
بی توجه به باران و خورشید
می روم
میروم چون میدانم که رفتن ارزشش بالاست
امروز هم دل آسمان گرفته
یا شاید خورشید خسیس شده باز
ولی من نشسته ام
به انتظار
با دلی پر از امید
و با توکل
نمیدانم آخر این سفر به کجاست
#متوسلیان_باید_آزاد_شود
این خبری است که از اسرای این زندان که آزاد شده اند اعلام کرده اند .
#متوسلیان_باید_آزاد_شود
به نظرتون متوسلیان اگه آزاد بشه و به کشورش بیاد با دیدن جمهوری اسلامی ایران چه احساسی خواهد داشت؟
فقط به این موضوع فکر کنیم ببینیم آیا به وظیفه مان عمل میکنیم؟
عروج ملکوتی امام خمینی تسلیت
من به خال لبت ای دوست گرفتار شــدم
چشم بیمـار تـو را دیـدم و بیمار شــــدم
فارغ از خود شدم و كوس اناالحق بزدم
همچو منصور خریدار سر دار شـــــدم
غم دلدار فكنده است به جانم، شــــررى
كه به جان آمدم و شهره بازار شــــــدم
درِ میخانه گشایید به رویم، شـب و روز
كه من از مسجد و از مدرسه، بیزار شدم
جامه زهد و ریا كَندم و بر تن كــــردم
خرقه پیر خراباتى و هشیار شــــــدم
واعظ شهر كه از پند خــــود آزارم داد
از دم رند مى آلوده مددكار شــــــدم
بگذارید كه از بتكــــــده یادى بــــــكنم
من كه با دست بت میكده بیدار شــــــدم
#روح_الله_خمینی
«تو که خود خال لبی از چه گرفتار شدی
تو طبیب همهای از چه تو بیمار شدی
تو که فارغ شده بودی ز همه کان و مکان
دار منصور بریدی همه تندار شدی
عشق معشوق و غم دوست بزد بر تو شرر
ای که در قول و عمل شهره بازار شدی
مسجد و مدرسه را روح و روان بخشیدی
وه که بر مسجدیان نقطه پرگار شدی
خرقه پیر خراباتی ما سیره توست
امت از گفته دربار تو هشیار شدی
واعظ شهر همه عمر بزد لاف منی
دم عیسی مسیح از تو پدیدار شدی
یادی از ما بنما ای شده آسوده ز غم
ببریدی ز همه خلق و به حق یار شدی»
امام خامنه ای